فصل بهار

فصل بهار فصلی است که می توان در آن عاشق شد

فصل بهار

فصل بهار فصلی است که می توان در آن عاشق شد

آشنایی

امروز یکشنبه 12مرداد روز تولد مامانم بود خسته از سرکار اومدم بعدظهرش قراربود با خواهرم بریم کفش بخریم برای مامانم ساعت هول ساعت 5ونیم بعدظهر بود ک ب سمت بیرون رفتیم در راه داشتم ب خواهرم میگفتم ک یکی از دوستانم خواستگار معرفی کرده برام ک دوسال از من کوچکتر چهار شونه و بلند داشتیم صحبت میکردیم ک من تصمیم گرفتم ک یک روز یا چند روز ارتباط داشته باشیم بصورت واتساپ و تلفنی شمارمو به دوستم دادم که ب همکارش بده اونم داد و ساعت 21شب بود ک پیام داد داخل واتساپ اولش خیلی محترمانه بود درمورد همه چی صحبت میکردیم سوال پرسیدم جواب میداد دوسه روز همینطوری رفتیم جلو همینطور ک ادامه داشت رسیدیم به این ک عکس منو ب مادرش نشون داد از نظر مادرش من دختر و خوب و زن زندگی هستم اما اخلاق پسرش جوری بود ک نمیشد کنار اومد باهاش خیلی سخت گیر و بعضی وقت ها هم عصبانی میشد تا اینک 27مرداد تصمیم گرفتیم تموم کنیم این رابطه رو اون بعضی اخلاقای خوبی داشت اما بعضی اخلاقاتش  ادم فکر میکرد که مشکوک به همچی  فقط کافی بود من بلند میخندیدم میگفت نخند اینجوری بخندی میزنم تو دهنتو وووو من شاید ادم زبوندرازی باشم و لجباز اما ادم بی ادبی نیستمو نخواهم بود آدما باید یکی مثل خودشونو انتخاب کنند کسی که بتونند در کنارش به آرامش برسند نه اینک وسط زندگی افسرده و ناراحت باشه حرف گوش کن باشه آدم منطقی باشه اما این آدمی که من دیدم و شناختم اینجور آدمی نبود نمیشد کنارش به آرامش برسم 

ادم در کنار کسی باشه که دوسش داره براش احترام قائل نه اینکه بهش زور بگه واز طرف فقط بخواد بگه چشم این زندگی زندگی خوبی از آب در نمیاد در انتخابتون دقت کنید .

درگذشت عموی عزیزم

سلام به بهترین عموی دنیا 

سلام بهترینم عموجونم دلم تنگ شده برات هرجایی که میرم یاد و خاطراتت با من هست نمیتونم فراموش کنم نمیتونم باورکنم که نیستی خسته شدم از بی توبودن دلم میخواد بمیرم زندگی سخت شده تحمل ندارم بعضی از حرفها آدمو بد میسوزونه یبار ب خوابم بیا یکم بهم آرامش بده با من حرف بزن ک بتونه سرپا وایسم حالم خیلی بد عمو خیلی زیاد .........

به نام او دنیا را آغاز کردم......

 سرآغاز زندگی خود را با نام بهترین رحمان آغاز کردم و باز هم تنهایی من شروع شد.....

و باز در راهرئ های غروب قدم می زنم این کوچه پس کوچه های قدیمی دلم که چند سالی است 

که دیگر سراغی از آن نمی گیرم و غباری بر روی این راهروها گرفته که شاید سال ها طول بکشد تا پاک و تمیز شود.

و دیگر آن صدای آشنا نیست که مرا از این راه پر پیچ و خم نجات دهد و آغازی باشد بر پایان زندگی سرد من.

و من دوباره سفر خویش را شروع می کنم با پشتکار بیشتر سفری که ای کاش زودتر از آن آغاز می کردم.

می خواستم از این چند سالی که نتوانستم چیزی بنویسم بگویم ولی حیف که نمی شود چون در آن  غم ها و شادی های بسیاری وجود دارد

که غم هایش بیشتر است و چه زود ما انسان ها این حرف ها(غم ها و شادی) ها را زیاد می بریم ولی کاش نمی شد این گونه.....

این دیده شرح می کشد دل به کمند

خواهی به کسی دل ندهی دیده ببند

                                                                                                    نباید بستن اندر چیز و کس دل 

                                                                                                     که دل برداشتن کاریست مشکل

به نام یباترین معشوق

    دوست دارم برای شما که عاشق ترین هستید چیزی بنویسم از عشق . از دوست داشتن ولی نمی دانم از کدامین عشق برای شما بگویم.

از عشقی که سال هاست قلبمرا با خود برده......

از عشقی که سال های کودکی ، نوجوانی ، جوانی را به خود مشغول داشته است.

آری قلبب عاشق زیبا ترین موسیقی است که برای معشوق می نوازد.آری موسیقی بهترین مرحم برای دل زخمی عاشق است.

موسیقی زیباترین کلام برای سخن گفتن برای دوست داشتن ولی حیف که من موسیقی نمی دانم.

نمی دانم چگونه چنگ دلم را بنوازم تا او از آن لذت ببرد.

نمی دانم چگونه چنگ دلم را با ساز دل او هم صدا کنم نمی دانم........

آری احساس دوست داشتن و حتی  عشق ورزیدن زیباترین موحبتی است که هر کس در وجود خویش دارد. 

آفتاب کوچک دلم سلام....

   سلام به آفتابی که هر روز صبح از قلب من طلوع می کند و هر روز با تماشای آفتابش دلم را روشن می کند.

آفتابی که هر روز صبح در طلوع خورشید می توان عکسی از روشنای و شفافیت را دید.

آفتابی که هر روز کلامش را در دیواره قلبم می نوشتم و آن را با تمام وجود خویش حس میکنم..........

آفتابی که هر روز نیم نگاهی به من می اندازد آفتابی که روزیش از محبت ما سرچشمه می گیرد.

و در ستایش کلام ما آهسته آهسته نور خویش را نثار جان می کنند. 

آفتاب کوچک دلم می خواهم حرفی را برایت بگویم که آسمان دلم را پراز غروب های دلگیر کرده است آفتابی

که هر نورش را با چشمان صاف خویش می دیدم......

آفتابی روز پیش از نور دل من است غذایش آفتاب  وجود من.......

دیواره دلم را نثار کبوترانی می کنم که آهسته آهسته در کلام خویش مرا به سوی خود دعوت می کند که پایانی برایش نیست.

می خواهم کبوتر کوچک دلم را که در بند این قفس است آزاد کنم و او را به جایی پرواز دهم که هیچ کس نتواند آرامش را بر هم بزند.

زندگی را نمی توان حس کرد آرزو را نمی توان گم کرد زندگی پایان یک راه نیست بلکه آغاز راه است .

آفتابم می دانم که خوب می دانی که چطور دلم را اسیر خویش سازی می دانم که خوب می دانی که چگونه امیدم را در درون خویش نگه داری.

می دانم خوب می دانی آرامش من خلاصه می شود در وجود تو.......

ای نور آرزو و ای مهربان پرامید... ای کسی که آسمان زیبای دلم را به نورخورشید می آلایی. آمان آبی دل من با تمام وجود خوش معنا می گیرد توآن آسمان صاف 

و بی آلایش هستی که می توانی وجودم را در خود غرق کنم.

تو آن آرامش ابری دلم هستی که با تمام وجود خویش مرا به خود جلب می کنی ..... نمی دانم چه چیز برایت بگویم از چه کسی برایت بگویم

از دلتنگی دلم یا بی حوصلگی قلبم نمی دانم که آیا می دانی قلبم در انتظار نشسته یا نه؟

و این را می دانی که آرامشم را مدیون تو هستم . اما از وقتی که تو رفتی آرامش دلم پر کشید و آرام آرام  رفت و جایی یگر را برای خود برگزید.

نمی انم آرامشی را که تو به دنبال آن هستی  می توانم پیدا کنم .... نمی دانم آرامش وجودم را می توان با کس دیگری قسمت کنم .

نمی دانم  من هیچ نمی دانم ........

ولی این را می دانم که با تو بودن برایم یک دنیا آرزو و امید است با تو بودن برایم یک دنیا شاد بودن است.